شعرهايي از بهار قهرماني
١) قايقي كه سرنشين اش شب است
سر مي خورد به گوشه اي از كادر
و تمام صفحه تاريك مي شود
بهانه اي براي بيداري بيار
طوري كه تور سفيدم در خواب جا بماند
پوستم كبود شود
و صدات آهسته
ماهي ها را غرق كند
از ما دو نفر
يكي تو هستي
مشغول به چهار گوشه ي گوشي همراهت
و يكي تو
در آينه ي محدب من
حالا بايد ساعت ها بايستم
با ذره بيني در دست
مرزهاي شب را
خط بزنم
٢) تا كي قلمم را
روي كاغذ
بيهوده بچرخانم
كه صدايت نزنم
چقدر پرده بر پنجره ها بكشم
مبادا دلم را بلرزاند اين پاييز
چقدر درزهاي ذهنم را ببندم
تا هيچ روزنه اي نباشد به سمتت
با اينكه خوب مي دانم
اسبي كه شيهه اش را قورت مي دهد
خواهد مرد
٣) بهار نارنج ها بر آسفالت
بايد كتاب هايم را ببرم
آنجا را دكور كنم
زعفران هم ببرم
بريزم در اضطراب و هم بزنم
با گرما گم بشوم
در استكان اسكله ها
پدرم می گفت هفت دختر
قله اي است
به عمق آن اتش کده
كه دريچه ي شمالي اش به زرتشت
و جنوبي اش به شاه چراغ باز مي شود
امسال هم او به حافظيه مي رود
و بهارِ نارنج را از دستفروشی مي خرد
هر كيسه سي هزار تومان
چه فرق مي كند
براي زني كه هر روز
سوپرماركت هاي زنجيره اي را سر مي زند
دنبال ادويه اي كه عطرش نپرد
از پشتِ بام هاي غربت
آنجا
عكس ماهي حوض سعدي را
مي اندازم
فلاش تانك را مي كشم
خاطره ها شسته شود
خفاشي گير افتاده در پيراهنم
بايد چند قرن بگذرد
تا كه بگويي
چه گرد و چه صاف
زمين آويزان از من است
و شاعر سنگ قبرها هم
نگين سليمان را پيش كش مي كند
به انگشت اشاره ي شيطان
٤) خنجرت را مي خواهم
شكافي باز كنم بر سينه ام
بي آنكه گلي در آن بكارم
رهايش كنم
٥)خواست
سلولهاي سيماني ات
نفس بكشند
وگرنه
بدون تكيه بر تو
مي توانست
پيچك بماند
پيچيده در خودش
٦) آخر، باد
چگونه تصميم مي گيرد
بذر گياهي را
كي و كجا
رها كند؟
٧) شك مي كنم به برگ
و محبوبه ها
كه دست در عقربه ها مي برند
و بويشان پيراهنم را مي كشد
به كودكيِ جا مانده
در تردد هر چهار راهِ هميشه قرمز
كسي اينجا هست
اسمم را درست
تلفظ كند؟
نمي دانم
خداي شيطان بود يا جبرئيل
كه مرا آفريد
و همين مردي را
كه در گوشه اي از من مي نشيند
و مراقبه مي كند
در قطار خيره به نژادهايي كه قاطي شده اند
دلم تنگ و انگشت هايم آبي مي شود
ٍقرار بود ديوانه اي بشوي
ماه را بگذاري لاي موهايت
بيدمشك بدوزي جاي دكمه هات
مادر
چقدر مرا پير زاييدي
اين قاره ها هنوز كشف نشده اند
گوشتم تلخ شده است
و چيزي
كه در هيچ كجاي سمت چپ سينه ام نيست
مدام تير مي كشد
شايد اگر غريبه اي
رازيانه بياورد
يا سنجد تعارف كند
آن نارنج نشسته بر شاخه ي دور از دست
عطرش را پنهان نكند
عقربه هاي بي وقفه ي اين ساعت را
اگر از جا درآورند
بپرس
كسي اينجا هست كه نامم را …؟
محصول زمين هاي سوخته را
و دري را
كه به بيرون باز نمي شود؟